امیرمحمدامیرمحمد، تا این لحظه: 15 سال و 3 ماه و 3 روز سن داره

عشق مامان و بابا

دیدار با عموهای فیتیله ای

     دوشنبه 21 اردیبهشت عموهای فیتیله ای تو سالن امامعلی حبیببی قائمشهر مراسم داشتند . بلیط گرفتم و با بابایی و امیرمحمد راهی جشن شدیم . سالن مملو از جمعیت بود . پر از مامان و باباهایی که بچه هاشون و برای دیدن عمو فروتن و عمو گلی و عمو مسلمی آورده بودند . تو ردیفهای نزدیک سن چند تا جای خالی پیدا کردیم و نشستیم . امیرمحمد هم دنبال دوستهاش گشت و عرشیا و مامانشو دید .     امیرمحمد تا عموها بیان مشغول بخور بخور بود . به محض اینکه عموها به سالن اومدند بچه ها و بزرگترها ترکوندند . جشن شروع شد و عموها هم برنامه های خیلی جالبی اجرا کردند و بچه ها هم تا میتونستند پایکوبی کردند و جیغ و هورا کشیدند ....
23 ارديبهشت 1394

بیماری عمو همت

     چند روز بعد از تولد آمیتیس جون عمو همت مهربون و خوب ما مریض و در بیمارستان بستری شد . دور قلبشون آب آورده بود و باید عمل جراحی روشون انجام میشد تا انشاءالله خوب و خوبتر از همیشه بشن . ما هم پنجشنبه راهی تهران شدیم تا از عمو همت عیادت کنیم . دایی جون مهندس دانشگاه بود و تو راه تهران رفتیم فیروزکوه تا دایی جون هم با ما بیاد تهران . تو فاصله ای که کلاس فرهاد تموم شه امیرمحمد و به پارک بردیم . هوا هم رو به سردی بود .      به تهران و خونه خاله جون فهیمه رسیدیم . خونه بدون عمو همت خیلی سوت و کور بود . وقتی عمو همت نبود هیچ کسی نبود که امیرمحمد و به پارک ببره .  با...
20 ارديبهشت 1394

اردو آمادگی - باغ وحش ساری

     اولین اردوی بیرون از شهر امیرمحمد رفتن به باغ وحش ساری بود . پنجشنبه 17 اردیبهشت ساعت حرکت 8 صبح از جهان کودک . حضور مادر یا یک همراه خانم الزامی بود . از اداره مرخصی گرفتم . اردو تا ساعت یک بود یعنی نهار به خونه برمیگشتیم . با وجود این برای امیرمحمد ساندویچ همبرگر درست کردم و کلی خوراکی دیگه چرا که میدونستم ازم غذا میخواد .    صبح با بابایی به جهان کودک رفتیم . دو تا اتوبوس آماده بود تا بچه ها و بقیه سوار شن . قبل از حرکت یه دوری تو فضای جهان کودک زدیم . عکس زیر ورودی کلاس امیرمحمد که روی عکس طاوس روی دیوار عکس همه بچه های کلاس و روی پرهای طاووس قرار دادند . این هم کلاس آمادگی ا...
20 ارديبهشت 1394

روز مادر و روز پدر

    جمعه 21 فروردین تولد حضرت فاطمه و روز مادر بود . دو روز قبل از روز مادر یعنی چهارشنبه وقتی از اداره به خونه رسیدم . امیرمحمد بدو بدو به استقبالم اومد و گفت مامانی چشماتو ببند برات یه سورپرایز دارم . بعد نقاشی که تو کلاسشون کشیده بود و بهم داد و گفت مامانی روزت مبارک خیلی دوست دارم .  قربونش بشه مامانش با هدیه ارزشمندش      بابایی هم اینطوری برام تعریف کرد : وقتی به خونه رسیدیم امیرمحمد رفت سراغ کشوی کابینت و گوشت کوب برداشت و رفت سراغ قلکش و  گفت بابایی میخوام قلکم و بشکنم . گفتم  برای چی میخواهی بشکنی ؟ امیرمحمد هم جواب داد که برای یه کار مهم پول لازم...
13 ارديبهشت 1394
1